گزارش زنده ی یک زندگی

۹ مطلب در مهر ۱۳۹۷ ثبت شده است

بیمار orientation ش 0 بود :/
میام کامل میگم
چقدر دلم میخواد از تجربه های جذاب بخش روان بنویسم و چقدر خسته ام و اونقدر وقتم پره که کلافه ام
همه تکالیفم مونده رو زمین و کژدار و مریض تکالیف کارآموزی روان رو آماده میکنم ...
خدا کنه همه کیسها تا آخر دوره یادم بمونه بیام یه بار همه رو با هم بگم...
صدای رعد و برق و بارون شدید
بعد از یه مصاحبه ی کوتاه با بیماری که صبح پرخاشگری کرده و به تخت بسته شده ...

امروز ساعت 6 صبح بیدار شدم واسه زبان خوندن و تا 1 ساعت قبل امتحان داشتم

میخوندم ، .بگذریم که سر جلسه امتحان همه جوابها رو با مشورت نوشتیم ...

 

کارآموزی قلب تموم شد و از هفته آینده کارآموزی روان شروع میشه ، در مورد گذروندن

این دوره تو بخش اعصاب و روان هم ترس دارم هم ذوق ، ذوق بابت دیدن کیسهایی که

تا حالا تئوریش رو میخوندیم و ترس بابت قرار گرفتن بین بیمارای اعصاب و روان... البته

که ممکنه این بیمارها خیلی محجوب تر از بیمارهای بقیه بخشها باشن ولی خب ترس

بیشتر از نادانسته هاست

راستش کارآموزی قلب کیسهای خاصی که ارزش تعریف کردن داشته باشن نداشت

بیشتر در لحظه خنده دار بود موقع تعریف انگار مزه نداره ، مثلا پیرزنی که به من میگفت

برو بیرون تا قرصهامو بخورم یا مثلا جلو من اسپری تنفسیش رو نمیزد و عین بچه ها

میگفت برو بیرون تا اسپری بزنم ، یا مثلا پیرزن دیگه ای که به خاطر اینکه کمتر از ویال

Kcl تو لیوانش خالی کنیم قربون صدقه همه مون رفت ولی این پاچه خواری هاش به جایی

نرسید :))))  یا روز دوم کارآموزی که من و دوستم از یه مریض 4 تا و از مریض بعدی 3 تا

نوار قلب گرفتیم تا آخر سر درست از آب درآمد واسه بیمار آخر که آقا بود تو همون بار اول

نوار درست و درمونی به دست آوردیم که دوستم دائم میگفت چه نوار قلب مجلسیی :)

کیس خاصی که بخوام در مورد بیماریش بگم یا اتفاق خیلی خاصی واقعا نیفتاد ...

 

اول برای خدا و دوم برای ا.د :

خدا جونم مرسی،  خیلی لطف کردی ، خیلی بزرگواری کردی که باعث شدی ا.د بمونه

صرف نظر از نتیجه و اتفاق های آینده در حال حاضر از موندن ا.د خیلی خوشحالم و هرچی

یادش بیفتم شکر تو رو به جا میارم ...

ا.د جان ، مرسی که موندی :) نمیدونم موندنت چقدر با اصرار و تلاش خودت بوده ولی همین

که همه چیز رو رها نکردی و  نرفتی خیلی واسه من ارزش داره ،خوشحالم که بهت

رسوندن که من خواهان نرفتن تو بودم :) مهم نیس برداشتت چی بوده ، مهم اینه که

من چیزی رو که میخواستم بهش رسیدم .... :)

 

شبتون بخیر ، دلتون شاد :)

امروز آخرین روزی هست که بخش post ccu هستیم_البته تو دوران دانشجویی_ از این رو بر آن شدیم که زود برسیم بیمارستان و خودمون رو به تحویل شیفت برسونیم... :)

ا.د جانم سلام

من میدونم که تو هیچ وقت اینجا رو نمیخونی

حتی بر حسب اتفاق هم چنین صفحه ای رو باز نمیکنی که بخونیش

حتی به ذهنت هم خطور نمیکنه که کسی اینجا برات مینویسه...

کاش میتونستم خودم گوشی رو بردارم ، شماره ت رو بگیرم و بعد با جسارت بهت بگم

که میشه لطفا بمونی ؟ میشه نری ؟ نظر بقیه به درک ... تو بمون فقط

یا نه کاش اینقدر بهت نزدیک بودم که باهات تو یکی از کافه های شهر قرار میذاشتم و

موقعی که درست رو به روت نشسته بودم در حالی داشتم تیکه های بزرگی از بستنی

شکلاتی رو توی دهنم میذاشتم واست شکلک در میاوردم و میگفتم نمیشه نری؟ بعد مثلا

تو میگفتی "اره " و من کولی بازی درمیاوردم که یعنی میخوای بری ؟ بعد تو میخندیدی

از اون خنده ها که دندون های ریز و سفیدت پیدا میشه ، و من اون دندون نیشت که شاید فقط

چند میلیمتر از دندون قرینه ش بالاتر هست رو میدیدم و ذوق خندیدنت رو میکردم...

بعد تو بهم اشاره میکردی که یواش تر حرف بزن منم همچنان به کولی بازی و شلوغ کاریم ادامه میدادم

م میگفتم باید جوابمو بدی ، تو همچنان که قیافه ی متفکر به خودت میگرفتی و میگفتی صورت

سوالت غلطه آخه ، "نمیشه نری" یعنی چی ؟ منم خودمو روی صندلی جلو میکشدم و همونطور که

انگشتهای کشیده و لاغرت رو لمس میکردم بهت میگفتم " بهم بگو که میمونی " نه نه ، بهم" قول

بده که میمونی " بعد با چشهای خوش رنگت تو چشمام نگاه میکردی و میگفتی که " میمونم "

منم با یه نفس عمیق و صورتی که رضایت خاطر ازش میباره خوشحالیم رو بهت نشون میدادم...

 

چرا نمیشه ؟ چرا حتی برای یک بار هم نمیشه که واقعیت منطبق با این تفکرات و تخیلات من باشه ؟

چرا اون پسره ی خنگول با اون زن خنگ تر از خودش مانع خواسته ی من و تو میشن ؟

ا.د عزیزم یکی از آرزوهامه که اسمت رو با پسوند "جان" صدا کنم و همینطور که مستقیم دارم تو چشهای

خوش رنگت نگاه میکنم بهت بگم " خب یه بار دیگه بگو که کسی رو جز من دوست نداری " یا قیافه م رو

کج و کوله کنم و بپرسم "خب منو چند تا دوست داری "

ا.د عزیزم ، موهای پرپشت و حالت دارت ، پوست سفید و چشم های روشنت ،ابرو های کشیده ت ،

انگشتهای لاغر و کشیده ت و قد بلندت همه و همه همیییییشه تو ذهن من میمونه ... واسه همه ی عمرم

ا.د جانم اون روز که بر حسب اتفاق لباسهای همرنگ (یشمی) پوشیده بودیم خیلی کیف کردم

در ضمن ،لباس سر تاپا مشکی برازنده ی شماست ...

 

امیدوارم این هفته اخرین دیدار ما نباشه ... و اگر هست امیدوارم از هرجایی که ممکنه بهت خبر برسه که

من خواستار این دوری نبودم ...

کاش میتونستم بهت زنگ بزنم و اهنگ "چشمانت آرزوست ایهام" رو واست از پشت تلفن بخونم

یا کاش لااقل جسارت اینو داشتم که قسمتی از این اهنگ رو واست تکست کنم ، مثل این قسمت :

"بمان که عاشقت منم چرا تو میروی درآسمان قلب من ستاره میشوی بیا بمان که در شبم همیشه

همچو ماهی ، بمان که میکشد مرا تو را ندیدنت تو رفته ای و من هنوز و ادامه میدمت به گریه تکیه

میکنم مرا اگر نخواهی ..."

 

ا.د جان دوستت دارم ، کاش از یه جایی یه جوری به یه طریقی میفهمیدی ...

 

شبتون بخیر :)

خب تکلیف کتابها و جزوه های این ترم تعیین شد

واسه این درسها قراره جزوه بخونیم : عفونی و خون و کودک2

و واسه اینها کتاب : اندوکرین و پوست و سوختگی و چشم و گوش و اتاق عمل و مغز و اعصاب

واسه تاریخ تحلیلی صدر اسلام هم جزوه و کتاب هر دو :/   یعنی ادم گیر این استادهای عقده ای درسهای عمومی نیفته :/

شهر ما  فقط 1 تا کتابفروشی داره که کتاب علوم پزشکی داره که اونجا هم کتابهایی که میخواستم رو نداشت

منم کتابها رو از سایت انتشارات سفارش دادم و امیدوارم به دستم برسه به زودی...


3 تا شیفت از کاراموزی قلب گذشت...1 تا عصر و 2 تا صبح

روز سه شنبه پرکارترین روز هفته م بود ، صبح دانشگاه بودم ، عصر بیمارستان ،شب کلاس زبان

ساعت 30 : 9 برگشتم خونه اینقدر خسته بودم که بیهوش شدم و فردا شیفت صبحش باز همون بخش قلب کاراموزی بودم...

از استاد این کاراموزی بگم... حرف نداره ...ماااااه ...خانم و با کمالات ... درد و بلاش بخوره تو سر هرچی استاد کارآموزی

عقده اییه...خیلی بهمون اعتماد داره ، تقریبا همه کار تو بخش بهمون میده ، خیلی هم بهمون احترام میذاره هم جلو

مریضها هم بقیه اساتید و پرسنل هم دانشجو های دیگه ، خلاصه که مطمئنم بعد ها دلم واسه این استاد و این بخش تنگ میشه...

کیسهای جالب این کاراموزی رو فرصت کردم واستون میگم ...


روز چهارشنبه خیلی خوشحال شدم که شیفت صبح رفتیم چون عصرش خالی بودم و میتونستم برم کارگاه شعر

3 هفته بود که نرفته بودم و دلم صرفا واسه اون فضا و جو تنگ شده بود ، تاکید میکنم واسه فضا و جو

مانتو شلوارم که ست بود رو پوشیدم و یه آرایش یواش ! کردم و رسیدم کارگاه ، با همه سلام علیک کردم و دست دادم

کیا بودن ؟ میم ، مستر کاف و 3تا خواهرهاش، سرگروه ، ع و خواهرش ، اون پسر جدیده ، دختر هم رشته و من

مطلب رو میم انتخاب کرده بود ، مثل همیشه مطلب طولانی و باز طبق عادت مهعود همون سبک مورد پسند میم ، رئال و کلاسیک

جلسه ی خوبی بود ، من که لذت بردم :) ، تازه اخر جلسه با اون دختر هم رشته خداحافظی نکردم و اگه از دستم ناراحت شده

خب به درک :))))))))))))))))))

 این ترم زبانم تموم شد و حالا من موندم و کلی مطلب نخونده و امتحان روز جمعه ی آینده و استادی که میگه شوخی و تعارف

نداره و میندازه :/ و هفته ی پیش رو که روزهاش ترکیبی از کلاس دانشگاه و کاراموزی قلب هستش ...


کافکا در کرانه قبل از روز تاسوعا تموم شد ، هرچی چشمم به جلد کتابش می افته با خودم میگم که چقدر حیف که تموم شد

کلی حس خوب موقع خوندن جمله به جمله ی کتاب تجربه کردم که کلمات از وصفش برنمیاد ...

اگه سورئال پسند هستید این کتاب رو از دست ندید

مرد داستان فروش (یوستین گاردر)هم قبل از مهر تموم شد ، علاقه ی شدیدم به این کتاب به دلیل شباهت شخصیت

خودم با راوی داستان هست ، هر دو مبتلا به اختلال شخصیت وسواس جبری :)

الان دارم عقاید یک دلقک رو میخونم ، اولین بار این کتاب رو سال 87 خوندم و خب خیلی مدت میگذره و فقط یه تصویر کلی از

داستان تو خاطرم بود و جزییات که زیباتر هستند رو فراموش کرده بودم ...


شبتون بخیر

از روزهای خنک پاییزی لذت ببرید :)

امروز اولین روز ترم 5 ام بود

امسال اولین سال و آخرین سال دوره ی کارشناسیم هست که شروع کلاسها

مثل مدارس از اول مهر هست ، سال اول که 2 یا 3 مهر بود که تازه رفتیم ثبت نام

سال دوم عین این خرخون ها از 25 شهریور پاشدیم رفتیم سر کلاس ، امسال اول

مهر شروع کلاسا بود و سال آینده من اصلا کلاس تئوری نخواهم داشت :)))


درسهای این ترم سختن ... و استادا هم نامردی نمیکنن و همه کتاب خواستن

فقط تا الان استاد درس خون گفت جزوه کفایت میکنه و کتاب نیاز نیس ولی بقیه ...


یه پست تو تابستون گذاشته بودم و برنامه ی تابستونی چیده بودم و میخواستم

درس بخونم و کلی کار مفید کنم و 31 شهریور بیام کارنامه عملکرد بدم ، خب باید

بگم که من کاری نکردم تو تابستون و کارنامه ای ندارم ، شاید تنها یک دهم اون

برنامه ای که نوشته بودم اجرا شده و خب دلیلش حالت‌های افسردگی بود که تجربه

کردم و متاسفانه واسه درمانش دکتر هم نرفتم و همچنان چند وقت یکبار در گیر

علائمی که عود کردند میشم ...


حالا تابستون گذشت ، تصمیم دارم از پاییزم استفاده کنم ، میخوام حتی از لحظه لحظه

نفس کشیدن تو پاییز هم لذت ببرم :))))


از پاییز رنگارنگ لذت ببرید ☺

مواظب رنگی رنگی های زندگیتون باشید ☺

من روز عاشورا ، گوشه ای از درد عاشوراییان رو حس کردم

صبح رفتیم واسه عزاداری ، نزدیک اذان ظهر حرکت کردیم به سمت بیمارستان موعود

رسیدیم ، خواهر و شوهر خواهرش رو دیدیم ، خواهرش گریه کرد و گفت تا دیشب خوب

بود ، همین صبح بود که هوشیاریش رو از دست داد ، بهش امیدواری دادیم و وارد بیمارستان

شدیم ، شوهرش و مادرش جلوی در ICU در عجز و ناله بودند،شوهرش که منو دید یهو

بغضش ترکید ،شروع کرد به گریه کردن ، گفت دعا کن نفسم از رو تخت بلند شه ، رفتم

سمتش بغلش کردم و گفتم بلند میشه عزیزم ،توکل کن به امام حسین ،بلند میشه ،

گفتم بلند میشه و میاد ، میخواد دخترتونو عروس کنه ، گفت دعا کن بلند شه

افتاد رو زمین ، گفتم امام حسین هم دختر سه ساله داشت ، توکل کن به سه ساله ی

امام حسین ، گفت مادرت چهار سال پیش گفت که دستای حضرت رقیه کوچیکه ولی گره های

بزرگ رو باز میکنه پس چرا باز نکرد گره ی منو ؟ گفتم توکل کن باز میکنه

گریه کرد ، داد زد ، از زمانی که زنش رو دیده بود واسم تعریف کرد ، از زمانیکه فهمید سرطان

داره ریز به ریز واسم گفت و اشک ریخت و اشک ریختم ، تو دلم گفتم یا قمر بنی هاشم عاشورا

اینجاعه که من هستم ، یا زینب این آدما ک من میبینم صبر تو رو ندارن ، تو کمک کن اون زن

به هوش بیاد ، صدا کردم یا رقیه به سه ساله ش رحم کن ...

من اونجا عاشورا رو دیدم ، عاشورا رو حس کردم ، وقتی شوهرش گفت ، زنم بره خونم پی نداره

مردم از غصه ، گفت ببین زنم بره پی خونم رفته ، دیوارش نریخته که آجر بچینم درستش کنم

اون بره خونه ی من دیگه پی هم نداره ...

رفتم تو بیمارستان استادم رو پیدا کردم و به واسطه استادم ،با بدبختی منو تو ICU راه دادن

رفتم با پرستارش حرف زدم گفت حالش خوب نیس ،GCS ش 3 عه، چشماش رفلکس به نور

نداره، با HR بالا و BP پایین وارد فاز شوک شده ، deep coma که شوخی نیست ، نمیمونه ...

گفتم نع ، میمونه ، امام حسین کمک میکنه و بلند میشه از رو تختش ،خودمم میدونستم که

اونا درست میگن ولی نمیخواستم باور کنم

اشک ریختم و گفتم یا زهرا ، یا زینب کجایید ؟ عاشورا اینجاست...

وقتی از ICU بیرون اومدم ازم پرسیدن چی شد ؟ حالش چطوره ؟ گفتم خوب میشه

ان شاالله، میخواد بلند شه از رو تخت و برگرده سر زندگیش ، امیدواری دروغ خودمو به

بقیه تزریق کردم ... شوهرش برگشت خونه پیش 3 ساله ش و ما هم رفتیم خونه ، هر کی

از مردنش حرف میزد میگفتم نه ، زنده میمونه ، میخواد برگرده ،مطمئن باشید ...


سر شب بود ... زنگ زدن گفتن فوت کرد ... اون شب شام غریبان دخترش هم بود ، دختر

سه ساله ای که بی مادر شده‌بود ...بعد از گرفتن جواز دفن و گواهی فوت شوهرش اومد

خونه مون ، تو صورتم نگا کرد و گفت نفسم رفت ... انقدر گریه کرد که نفسش میگرفت

شب تا خود صبح بلند بلند گریه کرد ... صبح بلند شد بهم گفت خونه م خراب شد ...

گفتم نگو اینطوری ، توکل کن به حضرت زینب ، اون داغ برادر دیده ، هیچ کس دلش به اندازه

حضرت زینب خون نیست ، توکل کن بهش و ازش صبر بخواه ، آرومت میکنه ، گریه کرد

فقط گریه کرد و گفت نفسم ، نفسم رفت ...


تو مراسم ختمش تو مسجد حتی یک قطره هم اشک نریختم، اشکم انگار خشک شده بود ...


براش قرآن خوندم امیدوارم به دستش بره ، لطفا این متن رو که خوندید یه فاتحه بفرستید

واسه ی همه ی اهل قبور ، از بی وارث و بد وارث تا اون آدم مقرب ، ان شاالله که به دستشون

برسه ...


اون شبی که شوهرش اومد خونه مون و تا دیر وقت ازش تعریف کرد و همگی کنارش گریه

کردیم به قدری به نظرم دور میرسه که حس نمیکنم خودمم حضور داشتم ، حس میکنم واسم

تعریفش کردن و من فقط تصویر سازی کردم تو ذهنم

خدا به بازمانده هاش ، شوهر و دخترش صبر بده ...


+در مورد خودم فردا شب واستون مینویسم 

+متاسفانه از عمو جیمز هیییییییچ خبری ندارم


شبتون خوش ، تنتون سالم