گزارش زنده ی یک زندگی

۱۵ مطلب در دی ۱۳۹۷ ثبت شده است

عمو جیمز برگشته شهرمون،  برگشته سر کارش ، تو مرکز بودم ، حس کردم صدای عمو جیمز

میاد ، بعد با خودم گفتم توهم زدی ها اون تهران عه ، باز با دقت گوش کردم دیدم نه صدای خودشه

رفتم جایی که صداش میامد و از لای در نگا کردم دیدم بلهههههه خود خودشه

میخواستم همونجا برم در رو باز کنم و بهش سلام کنم بعد حس کردم شاید درست نباشه

صبر کردم ساعت ناهار و نماز ، دیدم تو همون اتاق نشسته ، در زدم و سلام کردم اول معمولی

جواب داد سلام و بعد مث ادمایی که دقت میکنن و نگام کرد و گفت ااااا سلااااام و از جاش بلند شد

و ازم احوال پرسی کرد ، گفتم خیلی خیلی خوشحالم که برگشتید ولی بیشتر نمیتونستم بگم

چون همه ادمای اونجا نمیدونن عمو جیمز مریض بوده ، خلاصه که خیالم راحت شد

مطمئنا بدنش از سرطان پاک نشده ولی اونقدری حالش خوب هست که برگشته سر کار ...


امروز اولین روز کارآموزی روان 2 بود ، خب دوباره بخش اعصاب و روان هستیم و با تکالیف نفس گیرش

تکالیف این ترمش جوریه که کلی هم خرج میذاره رو دستمون ....

هعیییییی ... برامون آرزوی موفقیت کنید ! ممنون


شب سردتون بخیر ...

همچنان داره برف میباره :)

و همچنان من همه ی دلایل واسه غر زدنم رو کنار گذاشتم و دارم لذت میبرم از این زمستون بی نظیر

 

دقت کردید شبهای برفی چه سکوت عجیبی دارن  ؟  و چقدر دلنشین ؟  من عاشق آسمون قرمز رنگ

برفی ام :)

 

خدا جونم ، این چند روز وفور نعمتت تو شهرمون دو تا دعا داشتم ، دو تا خواسته داشتم ، تا ابد یادم

میمونه چی ازت میخواستم ... تا ابد ...

 

چند تا موضوع که میخواستم راجع به ا.د بنویسیم و وقت نمیشد :

+چشماش خیلی خوش رنگ و براق عه ، دلم نمیخواد هیچ وقت اون چشمهای براق رو از دست بدم...

یا فکر کنم کس دیگه ای قراره تو اون چشم ها زل بزنه و قربون صدقه شون بره ...

 

++هر موقع که کلی راجع به رنگ لباسهایی که میخوام بپوشم فکر کنم ، میرم مرکز و میبینم ا.د هم

همون رنگ لباس تنش عه :) ، مثل اون روز ، آخرای شهریور ، مانتو و شلوار یشمی پوشیده بودم با

کیف و کفش مشکی و یه شال که به یشمی میامد  ( واقعا نمیدونم اسم رنگش چیه :/ ) ، همون روز

ا.د پیراهن آستین بلند یشمی پوشیده بود و روی سینه ش سمت چپ یه مارک طلایی درج شده بود

با شلوار و کفش مشکی ، پیراهن یشمیش با چشم ها و موهای خوش رنگش هارمونی عجیبی

داشت ، درست روح و روان آدم رو به بازی میگرفت... مانتو و شال طوسی و شلوار لی پوشیدم و ا.د

یه بولیز خیلی خوشگل طوسی و سورمه ای با شلوار لی پوشید، یه بار دیگه ام مانتو و شال طوسی

و شلوار کتون مشکی پوشیدم و ا.د هم یه تیشرت ساده ی طوسی و شلوار کتون مشکی پوشیده

بود ، هر روز هم که دستم رو میبردم بین گیره ی لباس ها و رندوم مانتویی بیرون میکشیدم ، لباسم

هیچ شباهت رنگی با ا.د نداشت ...

 

+++این هفته روزی پیش اومد که حدود 3 ساعت پیش ا.د بودم ، فقط من و ا.د تو اتاق بودیم

البته که هیچ صحبتی غیر از صحبت کاری نبود ولی هر بار که تو چشمای ا.د نگاه میکردم دلم

میخواست برم کنارش ، نزدیکش بایستم ، قربون صدقه برق چشماش برم و چشماشو ببوسم...

 

شب برفی تون بخیر

 

خیلی برف خوشگلی میاد :)
لاک آبی کم رنگم رو زدم و لباس های طوسی و سورمه ای پوشیدم و سر کلاسم :)
دیشب از استرس تکلیف های امروزم خوابم نمیبرد... و الان ذهنم پر از خستگی عه ...
این پست پیامکی صرفا جهت ثبت امروز عه که خیلی برف خوشگلی میاد :) و اینکه من غر نمیزنم :)

حضورش در اندازه ای نبود که همه ی جاهای خالی را پر کند

ولی نبودن اش خلاء معرکه ای بود ...

 

صباح‌الدین على

یه کرمی یه مدته هی میاد میگه برگرد اینستا ، برگرد اینستا به ا.د ریکوئست بده که بعد از تموم 
 
شدن کارت تو اون مرکز همچنان یه ارتباط هرچند کوچیکی باشه ... دیشب دیگه واقعا واسه اینکار
 
مصمم شده بودم و تصمیم داشتم امروز برگردم اینستا ، تا اینکه دیشب خواب دیدم ...
 
خواب دیدم برگشتم اینستا ، و صفحه ی ا.د رو هم دارم ،  ولی یه مشکل هست ، اینکه اون تو 24
 
ساعت گذشته با یه دختری آشنا شده و کاملا هم واسه ازدواج مصمه به شکلی که تو مدت کوتاهی
 
حدود 15 تا عکس از خودش و دختره آپلود میکرد ... بعد من اینقدر تو خواب غصه دار شده بودم که
 
داشتم گریه میکردم و این گریه ها به قدری واقعی بود که با صدای گریه ی خودم از خواب بیدار شدم
 
و دست کشیدم دیدم چشمام خیس عه ... خلاصه که خیلی خواب بدی بود ... و تصمیم جدی گرفتم
 
که هیچ وقت برنگردم اینستا که هیچ وقت پستها و عکسهای ا.د رو نبینم ... من هیییییییچ روزی
 
دلم نمیخواد ببینم ا.د با کی در رابطه ست یا با کی ازدواج کرده ، هیییییچ وقت ... :(
 
یه خواب بد دیگه ام دیدم دیشب .... من باید یه جراحی انجام بدم ، جراحیم فوری و اورژانس نیس
 
ولی خب اول تا آخر باید انجام بشه، دیشب تو خواب دیدم دکترم داره میگه دیگه وقتشه جراحیش
 
کنیم و من و خانواده ام هم تسلیم دکتر ، قبول کردیم و دکتر جراحی کرد و یه هفته بعد در حالی که
 
داشتم جای زخم رو روی بدنم نگاه میکردم ، دیدم جای عمل آبسه شده و گریه کردم که من دوباره
 
باید برم اتاق عمل که این آبسه تخلیه بشه و کلی هم به دکترش فحش دادم.....
 
خلاصه که دیشب شب آرومی نداشتم ...
 
شبتون بخیر

+++ به مناسبت روز پرستار :

خب بااینکه امسال پرستار تر ! شده بودم ادمای کمتر و غریبه تری بهم تبریک گفتن !

تبریک اونایی که خیلی خوشحالم کردن از طرف اینها بودن : اون پسره که از اینستا آوردمش

تلگرام  ( واقعا این چه توصیفیه :))) از این به بعد اسمش رو میگم ، مستر شین) ، دوست مامانم،

X جان (خانم مالاکیتی ) ، معلوم

 

+++امروز رسما امتحانام تموم شد ، یه امتحان عمومی داشتم که کلی تو برگه واسه استاد شعر

نوشتم :/ ، سوال داده بود چه طوری از دیدن ملکوت به یقین میریسم؟ هرچی از دینی هایی که تا الان

خوندیم رو واسش نوشتم :/ خلاصه که برگه م رو بخونه کلی میخنده شایدم گریه کنه البته :/

 

+++تیتر چه ربطی به این پست داره ؟(دلکمه علیرضا آذر)

جدیدا اعتماد به نفسم خیلی کم شده ، مخصوصا زمانهایی که پیش ا.د ام ، وقتی پیششم حس

میکنم زشت ترین و بد هیکل ترین و خنگ ترین و دست و پا چلفتی ترین دختر دنیا ام :(

تو دوره اول و دوم کلاس زبانمون یه پسره بود اسمش حمید بود ، همون جلسه های اول کلاس اومد

پی وی من و یه جوری حرف میزد ، یه جوری که انگار میخواست با من دوست بشه ، دقت کنید من

دختر توهمی نیستم ها اگه هر آدمی بیاد پی وی شما و اون مدلی حرف بزنه این برداشت رو میکنید

بعد من کلا از این پسره خوشم نیومد در حدی که یه انگشتر نقره داشتم که شبیه انگشتر های

نامزدی بود و انقدر خوشگل بود که اصن معلوم نبود نقره ست ، خیلی سفید بود و تراش هاش ظریف

بود عین طلا سفید ، بعد کلاس که میخواستم برم اون انگشترو مینداختم دست چپم که ادامه نده

، بعد اصن کلا ازش خوشم نمیامد، شاید خدا قهرش بیاد ولی اصن ازش بدم میامد حتی قبل اینکه

بیاد پی ویم...

الان میدونید چه حسی دارم ؟ حس میکنم حس ا.د به من مث حس من به حمید عه :(((

خیلی بابتش غصه دارم و بی اندازه اعتماد به نفسم پایینه... شاید باور نکنید ولی الان دیگه دلم

نمیخواد ا.د دوستم داشته باشه ، فقط دلم میخواد ازم متنفر نباشه ....

ممکنه این پست عباراتی داشته باشه که واسه خانواده مناسب نباشه ، همراه خانواده وارد نشید :

صبح کلاس زبان داشتم و مقداری از تکلیف هام مونده بود ، آلارم گذاشته بودم رو 7:30 ، گوشیم که

زنگ خورد با ذکر " .... دهنت استاد که باید به خاطرت صبح به این زودی پاشم " خودمو به زور از تخت

کندم و همون طور خواب آلود با چشمهای پف کرده نشستم سراغ تکالیف بعد که صبونه خوردم مبلغی

سر حال اومدم و با ذکر آهنگ "کی بهتر از تو که بهترینی " آماده شدم واسه کلاس زبان



عصری با مامانم فیلم تنگه ی ابوقریب رو دیدیم ... وای که من هر وقت فیلم از دفاع مقدس ببینم خیلی

تحت تاثیر قرار میگیرم و فکرم تا مدتها درگیر رشادت آدمهایی هست که رفتن و ... شهید شدن


راستی ... کودک بود گفتم می افتم ؟ نمره ش اومد. ... با افتخار اعلام میکنم 12 شدم .... :))))


راستش پشیمونم به ا.د گفتم بمونه ، قبلا هم گفتم فکر ندیدنش تو آینده خیلی اذیتم میکنه... :(


سوتی های کلاس زبان (+18)

1) در مورد احساساتم صحبت میکنم و میگم حساسم و خیلی زود به گریه می افتم و خیلی زیاد گریه

میکنم ، یکی از پسرا با تعجب نگام میکنه و فارسی میگه : شما دخترا این همه آب از کجا میارید؟ :/

بعد یه سکوتی کلاسو میگیره و خودش میفهمه چی گفته :/ :)))))


2)استادمون تکلیف داده بود بعد حس کرد کسی انجام نداده ، گفت میخواد تکلیف ها رو ببینه ، بلند

شد یکی یکی نگا کرد رسید به من ، دید و گفت بقیه ش ؟ _ مقداریش رو تو دفتر و مقداریش رو تو

کتاب نوشته بودم _ به استادم نگا کردم و به کتاب اشاره کردم و میخواستم بگم بقیه ش توو کتابه ،

هول شدم گفتم توشه   :/ :|   استادمون خودش خجالت کشید بیشتر نپرسید رفت نفر بعدی :)))


3) دختره میخواست توضیح بده موقع استرس جای ارومی رو انتخاب کنید ، بنشینید و صحنه ی ساحل

دریا رو تصور کنید که شما اونجا هستید و دارید به دریا و آسمون و اینا نگا میکنید ، جمله رو یه جوری

گفت که از نظر گرامری اشتباه بود و معنیش به فارسی میشد : صحنه ی ساحل رو تصور کنید که من

اونجا هستم :/  بعد استادمون که فهمیده بود مشکل کجاس اول توضیح داد و بعد با کلی خنده گفت

نه بچه ها دوستتون رو تو ساحل تصور نکنید ، بعد چشماشو گرفت و گفت نه نه نه خودتون رو تصور

کنید :/


4)استادمون میخواست نقل قول رو توضیح بده ، جمله ش این بود " زنگ زد بهم گفت بیا پیشم کسی

خونه نیس " واقعا دیگه جمله نبود ؟؟؟!!!! :)))))


یکشنبه یه امتحان دارم ، درسته که عمومی هست ولی مهم اینه که خیلی زیاده و من هنووووز

سراغش نرفتم .... هعییییییی


شبتون بخیر

امروز دیکه گفته بودم سنگ هم از آسمون بیاره باید برم کارگاه شعر و رفتم

عصری رفتم دوش گرفتم و خودمو خوشگل کردم و زود از خونه درومدم و تاکسی گرفتم و

رفتم کارگاه شعر ، درست سر ساعت :)

تا از در رفتم تو ، میم رو دیدم که دم در اتاق معهود ایستاده بود ، سلام کردم و گفت به به

چه عجب ، غایبین حاضر شدن :)

خندیدم ، احوالش رو پرسیدم و رفتم داخل اتاق

دختر هم رشته اومد ، با اینکه همچنان دل خوشی ازش نداشتم ولی یهو تصمیم گرفتم گذشته

رو فراموش کنم و باهاش گرم گرفتم و از کارآموزی هاش پرسیدم و کاردانشجویی و این چیزا

 

بعد مستر کاف و ع اومدن ، با اونا هم سلام و احوال پرسی کردم ، صندلیم یکی با مستر فاصله

داشت ، ی کوچولو که گذشت باهاش حرف زدم ، باز راجع به عکاسی ، ع هم با دقت گوش میکرد ...

مستر کاف بین حرف هایی که میگفت گوشیش رو درآورد و عکسهاش قبل و بعد ادیت رو نشونم

داد، گوشی رو داد دستم و گفت بقیه ش رو ببینید یاد پارسال این موقع افتادم ... آخ چقدر دلم

میخواست اینقد  راحت میتونستم باهاش حرف بزنم ... همه این اتفاقها و حس ها دیر اتفاق افتادن ...

دیر ... پارسال این موقع تازه میخواس امتحانامون شروع بشه و من یادمه اولین امتحانم 5شنبه

8 صبح بود ولی من چون اون روزا خیلی مستر کاف رو دوست داشتم ،کارگاه روز قبل رو از دست

ندادم و رفتم .... دقیقا پارسال این موقع ...

حین صحبت با میم و ع باز تاکید کردم که اینستا ندارم ، البته به خنده و شوخی :)

به ع گفتم اینستا ندارم کار عقب افتاده هم ندارم ، ع دلقک وار گفت من کار ندارم ک بخواد عقب بیفته

خلاصه که جلسه گذشت و از همه و با تاکید بیشتر از میم خداحافظی کردم و همون موقع که داشتم

از ساختمون کارگاه میامدم بیرون ب زور ی جوری خودمو با دختر هم رشته هم مسیر کردم

هدف خاصی نداشتم از این کارا ، فقط دلم میخواس ی دلخوری که پیش اومده برطرف بشه و مهم

هم نبود که شروعش از طرف کی بوده ، دلم میخواست پیش قدم تموم شدنش من باشم :)

 

یه دختره تازه اومده تو کلاس زبانمون، همشهری ما نیس ، شوهر کرده شهر ما ، خیلی دختر خوبیه

خیلی اخلاق خوبی داره

تو همین چند جلسه کلی ازش درس اخلاق گرفتم ، کاش منم اینقدر اخلاقم خوب بود

منم اینقدر مهربون بودم، منم اینقدر میتونستم خوب روابطم رو مدیریت کنم ...

خلاصه که از دست خودم شاکی ام ...

 

روز خوبی بود ، رفتن به کارگاه خودش یه تنوع خیلی عالییییییی بود 

 

روزاتون هاتون خوب :)

شبتون بخیر

امروز صبح امتحان کودک داشتم

کودک خییییلییییی سخت و زیاده ... دیشب تا ساعت 3 داشتم میخوندم ، 3 خوابیدم تا 4:30 و باز

نشستم به کودک خوندن ، رفتم سر جلسه ، بدترین جای ممکن نشستم ، اولین نفر و اولین صندلی

حتی کسی کنارم نبود که از روش تقلب کنم :/  ، سوالا ریز و نکته ای ، همه مدل سوال هم بود ،

تستی ، تشریحی ، جای خالی ،همه جور ... مغزم واقعا هنگ بود و ذهنم کاملا خالی ...

یعنی اون همه خونده بودم هیچی یادم نمیامد ، سوال تستی ها رو که اصلا نمیتونستم جواب بدم

عین کنکور ریز و نکته ای بودن ...خلاصه از هر صفحه دو سه تا سوال نوشتم تا رسیدم به آخرین سوال

شمردم دیدم 8.5 نمره نوشتم :/ :|  واااااای خیلی بد بود ، از اینکه میشنیدم بقیه دارن تقلب میکنن و

من تک افتادم بیشتر حرصم میگرفت ... خلاصه تا آخر ساعت امتحان تا جایی که توان داشتم نوشتم و

الان دعا میکنم از بین اون هایی نوشتم و تستی هایی که شانسی زدم 1.5 نمره دربیاد و پاس بشم

وااااقعا حوصله ندارم 1 بار دیگه این حجم از دری وری رو بخونم ...

از امتحان اومدم بیرون ، اکثرا راضی بودن. .. همون موقع بود که فهمیدم بلههههه فقط منم که دایورت

کردم و بقیه مث آدم میشینن درسهاشونو میخونن ...

خلاصه یه کوچولو ناراحت شدم بعد گفتم بیخیال باو ، تو الان خودتو ناراحت کنی به نمره امتحانت اضافه

میشه ؟ معلومه که نه ،پس همون شیوه ی گذشته رو پیش بگیر و همچنان بیخیال یاش :)

این شد که با یکی از دوستای دانشگاه که دختر بی شیله پیله اییه داشتیم برمیگشتیم شهر که گفتم

میای بریم من لاک بخرم ؟ که اونم پایه و رفتیم ، یه لاک سورمه ای مات خریدم و یه آبی آسمانی

اکلیلی :) خیلی ذوق شونو میکنم :) من کلا خیلی کم لاک میزنم ولی خب چند وقت یه بار خروج

میکنم و میزنم تو فاز لاک و آرایش و خلاصه کلی تغییر میکنم البته عوضش چند بار هم از اونور می افتم

و واسه بیرون رفتن از خونه حتی یه کرم ساده هم به صورتم نمیزنم...

یادمه ترم 3 که بودم صبحها ساعت یه ربع به 6 بیدار میشدم که برسم آرایش کنم واسه دانشگاه

بعد خط چشم میکشیدم در حد آرایش عروس :/ جالبه این ترم فقط یه رژ میزدم که مث میت نباشم...


امتحانام تموم شد تقریبا ، فقط یکشنبه 1 دونه عمومی دارم ، شاید بپرسید چه جوری 20 واحد درس

اینقدر زود تموم شد باید بگم که بیشتر درسهای این ترمم کارآموزی بودن که واسه ارزشیابی اونا تو

طول کارآموزی ها به قدر کفایت دهنمون صاف شد ، باقیش هم ابن آخر ترمی با امتحان غدد و مغز و

اعصاب و کودک مورد عنایت واقع شد :$ ...


خلاصه که الان بیکارم و از اون لاک سورمه ای مات عه زدم و هی دستامو نگا میکنم و ذوق خودمو

میکنم ... :) الان به این نتیجه رسیدم لاک واسه دخترا میتونه تا حد زیادی شبیه به سرترالین و

فلوکستین عمل کنه :)


دعا کنید من کودک پاس شم ...


شبتون بخیر

دیروز دو تا امتحان داشتم ، یکی 8 و یکی 11 ... البته هر دو عمومی ولی خب بالاخره امتحان بودن و

میبایست واسشون بخونم ، بعد از امتحان دومی داشتم میامدم سمت ایستگاه اتوبوس ها که واقعا

نمیدونم چی شد که رو برف و یخ های مسیر با زانو خوردم زمین ، شنیدم اونایی که دورم بودن خندیدن

ولی خب کاری نمیتونستم بکنم سریع بلند شدم و زانوی شلوارم رو چک کردم که پاره نشده باشه و به

راهم ادامه دادم راستش اون موقع اصلا درد نداشت زانوم ، اصلا ها ...

ولی از دیشب اندازه یه گردو ورم کرده اومده بالا و بد جور کبود شده :(


امروز صبح هم یه امتحان سخت داشتم ... تو قسمت غدد ، استادم جوابهایی که تو برگه نوشتم رو

بخونه مطمئنم میشینه خون گریه میکنه ... از بس شعر واسش نوشتم

درس خونده بودم ها ولی ذره ای تمرکز نداشتم ... همین که دیشب دیر خوابیدم ، همین که صبح زود

بیدار شدم و همین که پسرا هی تقلب میکردن و مراقبمون هی جیغ و داد میکرد و نمیذاشت تمرکز کنم

غدد هم ی مبحثیه که واقعا فقط تحلیل و تمرکز به کار آدم میاد ...


البته خیلی مهم نیس که امتحانم بد شد ، مهم اینه که پاس میشم و همین کافیه واسم


حالا منم و امتحان روز سه شنبه که یه عالمه بیماری و درمان و مراقبت کودک باید بخونم

کودک خیلی سخت و آشغالیهههههه. ... خییییلییییی :((((


راستی تیتر نوشته بودم اتوبوس های دانشگاه که اینو بگم :

امرور بعد امتحان با دوستم اومدیم سوار اتوبوس شدیم که برگردیم شهر (دانشگاه ما خارج از شهر عه)

وسط راه ته اتوبوس یه بوی بدی پیچیده و بعد دود پیچید و دود همه جا رو گرفته بود ... راننده کثافت

هم ماشین رو نگه نمیداشت اشغال ، میگفت هیچی نیست و با سرعت میروند... کثافت آشغال ...

بعد یهو اتوبوس پر دود شد ، پر ها ... در سمت عقب باز نمیشد و در جلو رو باز کرد و اول خود بی

شرفش پرید بیرون و بعد همه با جیغ و داد میرفتن بیرون ، من که از ترس فقط تو بهت بودم با فشار

جمعیت اومدم بیرون و دوستم رو پیدا کردم و دوتایی حسابی ترسیده بودیم

جمعیت وسط اتوبان بودن و اتوبوس اونور تر ... دیگه فقط خوبیش این بود که پسرا همکلاسمون تو

اتوبوس بودن و اونجا ماشین گرفتن برگشتیم شهر ، وگرنه باید تو اون سرما میموندیم وسط اتوبان که

اتوبوس بفرستن ... خیلی بد بود ، خیلی ترسیده بودیم، رانندهه خیلی آشغال بود ... خییییلییییی

الان تقریبا 24 ساعته که تو شهرمون داره برف یا بارون میباره

میشه بارون بعد میشه برف ، ی کوچولو زمینو سفید میکنه و دوباره میشه بارون :)


اگه چیزی باشه که باعث بشه غر نزنم و حالم با وجود یه عالمه درس نخونده خوب باشه همین برف و

بارون هاست :)

دیشب یه مهمونی بودم ، پیش دوستای مامانم ، مهمونی تو یکی از رستوران های شهرمون بود ، یه رستوران خفن :) ، از اینا ک موسیقی زنده دارن  :) ، ما تقریبا 20 نفر بودیم و 4 تا میز شده بودیم

همونجا یه خانواده دیگه اومده بودن واسه پسر 2 ساله شون تولد گرفته بودن ، چقدر باحال بودن

کلی با خواننده اونجا شوخی کردن و سلفی گرفتن و خلاصه که خیلی خوش گذشت

واااااقعا نیاز داشتم برم جایی و اینجوری بهم خوش بگذره

داشتم فکر میکردم اگه این مهمونی ترم های قبل ، قبل امتحانا بود من حتما حتما نمیرفتم...

و میگفتم امتحان دارم میخوام درس بخونم :/ ولی این بار گفتم گور باباش باو بریم خوش بگذرونیم

واقعا نمیفهمم این حجم از دایورت شدن من از کجا نشات میگیره :/

تازه این مدت با این همه درس نخونده کتاب " کشتن مرغ مینا" رو هم خوندم :) 

من برم سراغ درسهام ... bye bye

نمره میان ترم خون اومد :/  داغون شدم ها ... البته بعید نبود با اون وضع خوندنم...

امروز داشتم کودک میخوندم دیدم اووووه چرا اینقدر سخته ... این چیه دیگه ؟ چرا

اینقدر زیاده لعنتی ، هر ص از جزوه 45 دقیقه یا 1 ساعت طول میکشه وااااقعا :|

واقعا نمیدونم چ جوری میخوام این لعنتی رو پاس کنم ، لااقل یه میان ترم هم ندادیم

که ی کوچولو نمره از پیش داشته باشیم استادش ام خیلی ملانقطی شده به برگه

صحیح کردن ... گفتم که امتحانش تشریحیه؟ اره دیگه تشریحیه، رسما بیچاره ام :/


اینا به کنار ... مغز و اعصاب و غدد و اون دو تا درس عمومی رو کجای دلم بذارم ؟؟؟

اه چقدر این ترم امتحاناش آشغالیه. ... فقط تموم بشه بره ..



من را همچون تک تک آدمهای دور و برت نگاه کن

همه ی دل نگرانی هایم مثل تمام زنهاییست که میشناسیشان

شاید کمتر ، شاید بیشتر

دل نگرانی هایی که مرا تا سرحد بیخود شدن میبرد و

گاهی نیز باز نمیگرداند...

از نبودنت میترسم

از بودنت دلهره دارم

و باز هم میمانم میان بودن و نبودن تو ...

کاش میشد لیلی ات باشم ❤

 

(شهرزاد مشیری)

واقعا باورم نمیشه این منم ؟

من که پارسال خودمو به هر آب و آتیشی میزدم که جلسات کارگاه شعر رو برم حتما؟

بعد الان اینقدر راحت با نرفتن کنار میام؟ جدی منم ؟

این من بودم که امروز اومدم حاضر بشم و برم بعد به ساعت نگا کردم و گفتم ولش کن

کی حال داره بره آخه ؟ بعد خودمو پرت کردم رو تخت و این گوشی لعنتی رو گرفتم دستم؟

منم جدی ؟ من اینقدر بی خیال همه چیز شدم ؟

ا.د رو میبینم ، یاد ندیدنش تا 2 ماه آینده می افتم ، بعد با خودم میگم خب چه کار کنم ؟

چیه این ماجرا دست منه که بخوام تغییرش بدم ؟ اصن نبینم به درک ... منم که به ندیدن

ا.د میگم به درک ؟ جدی ؟

این منم که اینقدررررر بیخیال درس  و امتحانام شدم ؟ تو خونه دائم یا کتاب غیر درسی میخونم

یا این گوشی لعنتی دستمه ... حالا که اینقدر از این گوشی متنفرم چرا دورش نمیندازم؟

چرا سعی نمیکنم حالم خوب بشه ؟ چرا چیزی نیس حالمو خوب کنه ؟ چرا چیزی نیس که

بخوام بابتش انگیزه داشته باشم واسه ساختن روزهای بهتر ؟ من چ مرگمه ؟؟؟؟

دیشب 2 خط کودک خوندم ، دیدم حالم داره به هم میخوره از اون حجم از دری وری،

گوشی رو گرفتم دستم و پی ام دادم به همون پسره که گفتم قبلا ازش ، همون ک تو اینستا

بود و بعد میخواستم اینستامو پاک کنم و کشوندمش تلگرام ، پی ام دادم و تا ساعت 2 داشتم

باهاش چت میکردم ، بعدم از خستگی بیهوش شدم و ذره ای عذاب وجدان درس نخوندن

نداشتم ، موقع خواب چشمم به جزوه کودک افتاد و با نیش خند نگاش کردم و گفتم جهنم که

نخوندم ... من چرا اینجوری شدم ؟ چرا هیچ انگیزه ای ندارم ؟ چرا هیچی واسم مهم نیس

دیگه ؟ من چه مرگمه خداااااااا؟ :(

کارگاه شعر هفته‌ای که گذشت رو متاسفانه نرفتم ...

دلیلش هم یکی افسرده طور بودنم بود یکی کارهایی که

چپ و راست میبارید سرم ... اون جلسه به مناسبت شب

یلدا حافظ خوانی داشتن و من یادمه که پارسال چقدر خودمو

به این در و اون در زدم که واسه اون جلسهه برسم... یادم

هست اون روزها کارآموزی گوارش میرفتیم و اون روز هم شیفت

عصر بودیم و من با ماشین دوس پسر دوستم خودمو رسوندم

به جلسه کارگاه شعر ... آخ که چه روزهایی بود ... امسال

همین چهارشنبه ای که گذشت و من نرفتم کارگاه کلی گریه

کردم، به حال خودم ...

 

دیگه اینکه فردا یه امتحان آشغالی دارم ، میان ترم بیماری های

خون :/ خیلی زیاد سخته ، همه بیماری ها شبیه هم و جزوه

مزخرف ... اه نه درست درسم رو خوندم نه عذاب وجدانش گذاشته

کار دیگه ای رو درست انجام بدم ...

 

+++خبر جدید اینکه ا.د میمونه همون بخش همون مرکز ...

خب اول که فهمیدم خیلی خوشحال شدم، خدا رو شکر کردم و

ته دلم یه حس خیلی خوبی داشتم ... الانم بابت این موضوع خیلی

خوشحالم ها ، خیلی خدا رو شکر میکنم که قراره بیشتر از 2 ماه

و کمتر از 3 ماه دیگه ا.د رو ببینم ، ولی میدونید چیه ؟

عمیق که فکر میکنم میبینم که گیریم این حدود 2 ماه هم من

ا.د رو دیدم و از دیدنش و کنارش بودن و باهاش حرف زدن و کنارش

کار کردن لذت بردم ... بقیه ش چی؟ ا.د اگه 10 سال دیگه هم تو

همون بخش و همون مرکز بمونه من کمتر از 3 ماه و بیشتر از 2 ماه

دیگه واسه همیشه کارم تو اون مرکز تموم میشه و احتمال اینکه بعد

از فارغ‌التحصیلی بخوام اونجا کار کنم کمتر از 10 درصد عه... خب

این یعنی کاری که من کردم خود خود خودآزاری بوده ،اگه این 2 ماه

هم ا.د اینجا نمیبود آیا ندیدن و نداشتنش واسه من راحت تر نبود ؟؟؟؟