گزارش زنده ی یک زندگی

۵ مطلب در اسفند ۱۳۹۶ ثبت شده است

مامانم مریضه،  مریض به اون معنایی که فکر کنید نه ها ، سردرد و سرگیجه داره

رفته دکتر و دارویی هایی که دکتر داده تسکینی ن ، من مطمئنم حالش فقط و

فقط به خاطر عصبی بودنشه، عصبیه و نمیشه باهاش حرف زد ، نمیشه باهاش

شوخی کرد ، نمیفهمه من تنهام و کسی نیس باهاش حرف بزنم و با این کاراش

باعث میشه لحظه به لحظه بیشتر حس کنم تنهام...

همه علائمم دوباره برگشته ، دلتنگی ، تحریک پذیری ، گریه و لذت نبردن از چیزایی

که قبلا باعث لذتم میشده و از همه مهم تر و سخت تر افکار سوساید...

تنهایی بیشتر از هرچیزی اذیتم میکنه و هیییییییچ کس اینو نمیفهمه

تو جمع دانشگاه ، جمع کارآموزی ،جمع فامیل ،جمع ادبی و اینستاگرام میخندم و

تو تنهایی هززززززاررررر بار تو خودم خورد میشم...

 

 

اومدم کارگاه روش تحقیق ، البته ترم قبل درسشو پاس کردم ولی بعد از این کارگاه مدرک میدن و من دنبال اون بودم
الان که نشستم سر این کارگاه فقط ناراحت اون 2 تا کلاسی ام که از دست میدم ، استاد کارگاه خیلی چرت و پرت میگه، خیلی هم میگه ها
اصن تا الان 2 قسمت رو اشتباه گفت :/
من واسه امتحان روش تحقیق کل کتاب دکتر چهره ای رو کااااامل خوندم و الان خط به خطشو حفظم ولی این داره چپه میگه اصن :/
ای خدااااا بر اساس چرت و پرت های این میخوان مدرک بدن ؟؟؟

این مدته که بابا این کاره جدیدو شروع کرده اصلا به شکل عجیبی اخلاقش خوب شده

_بزنم به تخته _ به جاش مامانم .... مامانم جای اون موقعهه بابامو خووووب پر میکنه

چرا این 2 نفر اینقدررررر منو اذیت میکنن ؟

مامان مامانم مریضه،  مث همه ی مامان بزرگا قند و فشار خون زده به هم ولی الان مشکلش

چشمشه،  من نمیدونم دقیقا مشکل چیه یا علت چیه ولی هرچی الان مامان بزرگم درست

نمیبینه، نکه مشکل دوربینی و نزدیک بینی باشه ،میگه انگار یه پرده افتاده جلو دیدش و

واضح نمیبینه، خب مامانم حق داره نگران و بی قرار باشه ولی نه اینکه دیگه منو بابامو با

بی حوصلگی آزار بده. ...

چند روز بود بهم سپرده بودن هتل وابسته به سازمانشون رو واسه عید تو شهر یزد رزرو کنم

مث باقی سایت ها اینجا هم ما کلی سرکار بودیم ولی بالاخره دیروز تونستم 2 شب تو یزد

رزرو کنم ، خودم خیلی ذوق کردم خیلی ها چون یزد هم خیلی از شهر ما دوره هم من تا حالا

نرفتم ، منتظر بودم مامانم وقتی فهمید کلی خوشحالی کنه ولی فقط گفت " باشه مرسی"

همین ... برگه ی پرینت رزرو اتاق هنوز تو خونه ولو مونده :/  و منم برش نمیدارم ببینم مامانم

تا کی میخواد بهش بی تفاوت باشه ، اصلا انتظار این همه سردی رو نداشتم

نگم واستون از دعوای امروزمون که فقط مایه ی سر درده. ...

فقط همینو میگم که من بی اندازه تنهام

اون از مامان و بابام

اون از خواهرم که ازدواج کرده رفته یه شهر دیگه

اون از تنها دوست صمیمیم که واقعا نمیدونم چرا ولی از مرداده ندیدمش

و منی که خواهر و برادر دیگه ای ندارم ، دوستی ندارم ... من هیچ کسو ندارم

در همین حدی که نیاز نباشه این حرفها رو اینجا بگم از تنهایی ، فقط 1 جفت گوش شنوا باشه

واسه بی قراری هام ، واسه بی حوصلگی هام حتی واسه تو فاز مانیا رفتن هام ...

همیشه از تنهایی میترسیدم و الان دچارشم... دورم آدم زیاد هست ولی هیچ کدوم اون 1 نفری

که باید باشه نیست ، من تنهام  و تنهایی بی اندازه اذیتم میکنه، خسته م میکنه ،کلافه ام میکنه

درست مثل الان ...

خدا لطفا میشه تموم بشه ؟ یا زندگیم یا تنهاییم. ... با تموم شدن جفتش موافقم

سلاااام :)

شبتون بخیر

حال دلتون کلی خوش :)

یکی از کارآموزی های این ترم واکسن هست

که صرف نظر از نوع درمانگاه توی هر درمانگاهی ممکنه برگزار بشه

مال ما افتاده درمانگاه یکی از پرت ترین و فقیر نشین ترین محله های شهرمون

ساختمون درمونگاه داغون و قدیمی

کلا  4 تا اتاق داره :/  که یکیش خدمات مامایی ارائه میشه و تو اون دوتای دیگه

هر کاری که پیش بیاد انجام میدن ، یکیش هم آبدار خونه س ولی خب چیزی

غیر از آب شیر تو اونجا واسه خوردن پیدا نمیشه

الان محیط رو کامل تصور کردید ؟ حالا فکر کنید تو این فضا 7 نفر شامل 6 تا کارآموز

که ماها باشیم و 1 استاد بخواد به پرسنل اونجا _ که کلا 3 نفر بودن_ اضافه بشه :/

یعنی جا واسه نفس کشیدن نیس دیگه :)))))

ولی خب ما تو همین فضا هم کار یاد میگیریم :)

اصل کار واکسن،  تزریق واکسن کودکانه اینکه بشناسیمشون،  محل تزریقش رو

بدونیم و عوارضش رو بشناسیم و به مامان نی نی توضیح بدیم :)

و چه کار شیرینیست کار کردن با  نی نی ها :)))

امروز نی نی ها که براساس تاریخ و نوبت واکسنشون میامدن اول قد و وزنشون

میکردیم و بعد هر کدوممون واکسنشونو میزدیم به ترتیب

به من دو تا نی نی رسید  ، یه دختر(مهتاب) 1 ساله واکسن mmr داشت تو بازو

و یه پسر (آرش) 1.5 ساله واکسن 3 گانه که محل تزریقش رو پاش بود ...

دوتاشون خودشونو هلاک کردن البته نه اینکه من بد بزنم ها خب به هر حال

نی نی بودن دردشون میامد. ... ای جان 😍

یه پسر 1 ساله اومد با مامانش ، من رفتم واسه قد و وزن بچه

بچه رو نشوندم رو ترازو و وزنش کردم بعد اونجا یه تخت بود که بچه رو میخوابوندیم روش

و کنارش مدرج بود واسه اندازه گیری قد بچه ، بچه رو از رو ترازو برداشتم و خوابوندم رو

تخت ....ای جااااان نی نی ترسیده بود و گریه میکرد و مقنعه م رو سففففت چسبیده بود

و ول نمیکرد ... آقا من ضعف کردم واسه نی نی :))) دیگه هرجور بود مقنعه م رو از تو دستاش

بیرون آوردم و قدش رو ثبت کردم،  واسه واکسنش نوبت یکی دیگه از دوستام بود و اون

واکسنش رو زد و طبق معمول بچه خودشو هلااااااک کرد از گریه

دیگهههه اینکه آدم کلی نی نی خوشمل میبینه و بهش خوش میگذره

بچه ها خندون میان و واکسن میزنن گریون میرن :)))

+ میدونم کلی چیز میز قول داده بودم بنویسم و هنوز ننوشتم، از این ترم جدید و درسهام هم

چیزی نگفتم ... میام و میگم براتون ... واقعا وقت تنگه، درس دانشگاه  ، کارآموزی و از همه

سخت تر خونه تکونی  .. آخ آخ که خیلی کار سختیه

++درمانگاه زنان که ترم قبل هم میرفتیم جای اعیان شهر نبود اونم جای پایین شهر بود

ولی خیلی از اینجا مجهز تر بود ، در و پیکر داشت ! پزشک و دندونپزشکی داشت ،

کارشناس تغذیه داشت ،کارشناس روانشناسی داشت ، کارشناس بهداشت و

واحد تنظیم خانواده. ...خلاصه که پایین شهر بود ولی امکانات داشت ، تازه داروخانه هم داشت

،  اینجا هیچی :/   فقط واکسیناسیون، مراقبت سلامت و مامایی ، همین .


شبتون بخیر 

مراقب خودتون و سلامتیتون باشید :*)



قبلا گفته بودم بابام ی پول قلنبه گذاشته بانک و سود میگیره و هرموقع منو اذیت میکرد
دعا میکردم که بانک پولشو بالا بکشه ...
از اواسط آبان سودای ورشکستگی اون بانک یه گوش میرسید و بابام ترسید و پول رو برداشت
و باهاش یه کار جدید شروع کرده
با این کار ، کمتر خونه ست و بیشتر سر کار و این از حجم اصطکاک ها کم کرده
اصطکاک هاش با من و مامانم کمتر شده ولی صفر نشده ....
خلاصه
این کار جدید سودش از اون سود بانک خیلی کمتره ولی خب امن تر از اونه
که البته اون بانک هم ورشکست نشد و پولی بالا نکشید و همه شایعه بوود
ولی خدایی پیشنهاد هرکی بود که من ممنونشم،  اصن کامل حس میکنم با شروع
این کار انگار بابام خودش هم آروم تر شده...