گزارش زنده ی یک زندگی

دلم میخواد دقیق و با جزئیات بنویسم

ولی اگه بیشتر از این تو راه گوشی دستم بگیرم قطعا سرگیجه و حالت تهوع تا آخر مسیر همراهمه...

بی مقدمه و بی حاشیه بگم 

نمیدونم چطور شد ‌و همه چی چطور پیشرفت ، ولی من الان تو راه کربلا ام ...

به عنوان غول آخر این مسیر ، امروز رفتم تو صف ارز !

تقریبا همه کارا انجام شده 

وسایلمم جمع و جور کردم 

سرپرستارمم بهم مرخصی نداد :/ و با کلی نامه زدن به مدیریت و ریاست و ... کشیدن پای تمام اینا وسط ماجرا کوتاه اومد ... بازم مرخصی نداده ها فقط شیفت شب نداده :/ شیفت صبح و عصر داد و گفت غیبت کن و کسر حقوق میشی ... منم در حالی که داشتم نگاش میکردم و همه تنفرمو با نگاهم بهش میدادم تو دلم گفتم جهنم اون پولو سگ خورد ، تف تو روی من اگه بعد از طرحم همچنان وایسم تو بخشِ تو که ازم بیگاری بکشی...

 

الانم به عنوان حسن ختامِ هفته_ و طبق عادت معهود هر هفته_ بریم برای یه عصر و شبِ سم ...

اولیش

سرپرستارمون واسه این ماه با هززززاررر منت به من ۵ روز مرخصی داده بود که با وقاحت تمام وقتی یکی از همکارای شب کارمون استعلاجی شد ۲ تا از شیفت شب های اون شد سهم من ! یعنی رید تو مرخصی من ولی به سابقه دارهای بخشش حتی پیشنهاد نداد که اگه ممکنه جای همکار استعلاجی رفته شیفت وایسن، بعد حالا که واسه ماه بعد ازش ۱۰ روز مرخصی میخوام رفته واسم تو قیافه که ۱۰ روز نمیدم، فوقش ۵ روز هرچی واسش میگم بابا شرایط من به فلان دلیل و فلان دلیل خاصه نمیتونم واقعا کمتر از ۱۰ روز ، میگه منم نمیتونم ۱۰ روز مرخصی بدم بهت نرو کلا :/ ، وقاحت تا کجا ؟ من تو ۸ ماهی که تو این بخش دارم کار میکنم کلاااااا ۵ روز رفتم مرخصی ، مرخصی این ماهمم که ازم گرفت واسه ماه بعدم حاضر نیس باهام همکاری کنه ... واقعا حقش نیس برم جیش کنم تو بخشش ؟ 

 

دومیش

همه‌چیز از ۱۷ مرداد شروع شد ، لینکی واسم ارسال شد ، ثبت نام کردم، ۱۹ ام باهام تماس گرفتن که آیا از ثبت نامم مطمئنم و بی فوت وقت گفتم قطعا و حتما ،‌ ۲۰ ام ساعت ۳ صبح! (بامداد؟) در حالی که از شدت ذوق و هیجان بیخواب شده بودم بقیه های ثبت نام اینترنتی رو انجام دادم و منتظر بودم تا شنبه بشه و کارهای اداری انجام بشن، همون موقع همونطور که تو دلم ذوق و اندوه رو همزمان داشتم ، یهو بغضم ترکید و گریه م گرفت و گفتم خدااااا خواهشا این بار دیگه نزن تو حالم، بذار این بار بشه ، حالا که اینقدر واسش مشتاقم ذوق و شوقمو نگیر ، چشمامو بستم و خوابیدم و از اون روز تا الان هزار بار سنگ افتاد جلو پام ولی خدا کمکم کرد و کارم پیشرفت و امروز با اومدن پستچی و بسته ای که به دستم رسید انگار دلم قرص تر هر وقت دیگه ای شد ... (واستون بیشتر و کاملتر مینویسم از چند و چون قضیه )

 

سومیش

با یکی از همکارهای بخش سابق که خیلی ام شوخ و خوش خنده ست، تو راه برگشت از محل کار تا مترو همراه میشم ، میگه خب چه خبر ؟ شوهر نکردی ؟ میگم نه واقعا نمیدونم چرا کسی منو نمیگیره ، نمیدونم واقعا این‌ پسرا چی میخوان؟ 

بلند بلند میخنده میگه خوش به سعادتت،  بختت بلنده خواهر :))))) کاش منم کسی نگرفته بود :)))) 

میگم نه به خدا اگه شوهر داشتم الان که خسته ام ب جا اینکه بخواد با مترو برگردم با عشق میامد سراغم منم تا خونه تو ماشین چرت میزدم :) ، میگه اینقدر خیال باف نباش چندبار دیدی شوهر من بیاد سراغم ؟ الان خسته میری خونه غذات اماده ست ، خونه مرتبه من تازه باید بیفتم دنبال یه پدرصگ ( پسر ۴ ساله شو میگفت:))) ) و یه کاسه غذا بگیرم دستم التماسشو کنم تا دو تا قاشق بخوره ، کیف و حالتو بکن ، میگم اخه کیف و حال با کی ؟ با چی ؟ تنهایی که نمیشه ، باز میخنده میگه تو آدم نمیشی باید گیر بیفتی تا یفهمی مجردی چه نعمتی بوده ...

 

چهارمیش

از متاهل های عزیز یه خواهشی دارم اینه که لطفا با نظرات ارزشمندتون گند نزنید به زندگی ما مجردا ، دلیل نمیشه وقتی شما درست انتخاب نکردی یا بلد نیستی با طرفت زندگی کنی و ارتباط برقرار کنی هرچی مجرد اطرافت میبینی قیافه بگیری بری بالا منبر و بگی "اقا ازدواج نکنید ها اشتباه محضه " اشتباه محض رو تو کردی ، ما تکرارش نمیکنیم ، تلاش میکنیم آدمی که مناسبمون هست رو پیدا کنیم و کنارش شادتر از همیشه زندگیمون رو ادامه میدیم ، لطفا آدما رو به تجرد تشویق نکنید ... آدم تو تنهایی میپوسه ، تا حالا فکر کردید آدم ها چقدر نیاز دارن تو بحران ها (فردی، اجتماعی، جهانی ‌، جنگ ها، ظهور بیماری ها) ، تنها نباشن ؟ و مطمئن و دلخوش باشن که هررررچی که بشه یکیو کنار خودشون دارن؟ به جا اینکه هی بگید ازدواج نکن به جاش مهاجرت کن ، بگید یاد بگیر یه ادم مطمئن کنار خودت نگه داری که حاضر باشه تا اون سر دنیا هم باهات بیاد ...اخه ازدواج نکن به جاش مهاجرت کن شد حرف ؟ مهاجرت جای ازدواجه واقعا ؟ عقلت کجاس ؟ 

لطفا ادامه مطلبو نخونید

 

خیلی دوست داشتم تو عزاداریهای تهران شرکت کنم

پارسال روز تاسوعا آف بودم و تو خوابگاه و زندگیهامون آلوده به کووید بود روز عاشورا 

هم شیفت بودم و اتفاقا درمانگاه رمدسیویر بودم ،‌ فک کنم اون روز واسه بالای ۲۰۰ نفر 

رم تزریق کردیم! ...

امسال ... دیروز عصر و شب بودم و صبح برگشتم خونه و استراحت کردم و آمدیم خونه

خاله م اینا ، اینجا تو این محل ‌، تو یکی از خونه ها هر ۱۰ شب محرم‌ مراسم دارن که ما 

به مراسم امشب رسیدیم ، پذیرایی چای بود و کیک و نوحه و روضه و شام ، و هزینه تمام

اینها با نذریهای اهل اون محل یا افرادی که به واسطه دوست و فامیل با اون هیئت آشنا

شدن تامین میشه

 

 

حالا بشنوید از حماسه ی امشب دوستتون :)

ببین خواهر من امشب در پذیرایی از توزیع چای و کیک تا شستن استکان ها دخیل بودم...

کاری که تا بههههه حااااااال تو عمرم نکرده بودم 

انصافا که عزاداری تمییزی برگزار کردن

شام هم قورمه دادن عجب قورمه ای ...

 

 

 

عزاداریهاتون قبول :)