مامان برگشت :)
مامانم امروز عصر برگشت خونه
امروز صبح امتحان زبان دادم و بعید میدونم قبول بشم :/
سه شنبه یه میان ترم خیلی سنگین دارم که این مدت فقط سر سری
خوندم مباحثش رو و رد شدم ... از فردا باید مث آدم شروع کنم بخونمش
مامان اومد خونه و خونه رنگ گرفت
کلی با هم حرف زدیم و از خونه ی جدید خواهرم تعریف کرد
از اینکه چقدر محوطه شهرکشون قشنگه ، چقدر خونه ش دلبازه گفت
بعد رفتم نزدیکش و بغلش کردم و گریه کردم ... هرچی گفت چی شده
حرفی نداشتم بزنم ، نمیدونستم چرا گریه میکنم ... فقط آخرش گفتم
هیچی دلم تنگ شده بود ...
دیشب تو خواب ، خواب میدیدم چند تا دست محکم گردنمو گرفتن و دارن
سعی میکنن خفه م کنن ... حس میکردم الان نفسم بند میاد و هرچی
تلاش میکردم داد بزنم نمیشد تا اینکه نمیدونم چی شد که انگار دست
ها از گردنم برداشته شد و نفس عمیق کشیدم و از خواب پریدم ، با یه
حال خیلی بدی از خواب پریدم ، اون موقع فقط دلم میخواست مامانم خونه
باشه ، برام مهم نبود که حتی اگه خونه هم میبود تو اون یکی اتاق بود و
پیش من نبود ،من فقط دلم میخواست مامانم اون موقع تو خونه باشه ،همین...
این مدته هر چی میشه گریه م میگیره ، سر موضوعهای بی معنی حتی
سر چیزهای الکی ، اصن سر هیچی :/ مثلا دارم درس میخونم ، بعد حس
میکنم خسته شدم ، کتابا رو سر میدم کنار و دراز میکشم و شروع میکنم
گریه کردن ... نمیدونم چ مرگمه...
خدا من تنهام ، تنها کسی که شریک نمیخواد خود توعی، نه منی که خودت
آفریدیم و میدونی باطن و سرشتم چیه ، چرا من تنهام پس ؟
- شنبه, ۱۷ آذر ۱۳۹۷، ۱۲:۴۹ ق.ظ