حتی 30 پاییز هم ندید ولی خزان عمرش فرا رسید ...
من روز عاشورا ، گوشه ای از درد عاشوراییان رو حس کردم
صبح رفتیم واسه عزاداری ، نزدیک اذان ظهر حرکت کردیم به سمت بیمارستان موعود
رسیدیم ، خواهر و شوهر خواهرش رو دیدیم ، خواهرش گریه کرد و گفت تا دیشب خوب
بود ، همین صبح بود که هوشیاریش رو از دست داد ، بهش امیدواری دادیم و وارد بیمارستان
شدیم ، شوهرش و مادرش جلوی در ICU در عجز و ناله بودند،شوهرش که منو دید یهو
بغضش ترکید ،شروع کرد به گریه کردن ، گفت دعا کن نفسم از رو تخت بلند شه ، رفتم
سمتش بغلش کردم و گفتم بلند میشه عزیزم ،توکل کن به امام حسین ،بلند میشه ،
گفتم بلند میشه و میاد ، میخواد دخترتونو عروس کنه ، گفت دعا کن بلند شه
افتاد رو زمین ، گفتم امام حسین هم دختر سه ساله داشت ، توکل کن به سه ساله ی
امام حسین ، گفت مادرت چهار سال پیش گفت که دستای حضرت رقیه کوچیکه ولی گره های
بزرگ رو باز میکنه پس چرا باز نکرد گره ی منو ؟ گفتم توکل کن باز میکنه
گریه کرد ، داد زد ، از زمانی که زنش رو دیده بود واسم تعریف کرد ، از زمانیکه فهمید سرطان
داره ریز به ریز واسم گفت و اشک ریخت و اشک ریختم ، تو دلم گفتم یا قمر بنی هاشم عاشورا
اینجاعه که من هستم ، یا زینب این آدما ک من میبینم صبر تو رو ندارن ، تو کمک کن اون زن
به هوش بیاد ، صدا کردم یا رقیه به سه ساله ش رحم کن ...
من اونجا عاشورا رو دیدم ، عاشورا رو حس کردم ، وقتی شوهرش گفت ، زنم بره خونم پی نداره
مردم از غصه ، گفت ببین زنم بره پی خونم رفته ، دیوارش نریخته که آجر بچینم درستش کنم
اون بره خونه ی من دیگه پی هم نداره ...
رفتم تو بیمارستان استادم رو پیدا کردم و به واسطه استادم ،با بدبختی منو تو ICU راه دادن
رفتم با پرستارش حرف زدم گفت حالش خوب نیس ،GCS ش 3 عه، چشماش رفلکس به نور
نداره، با HR بالا و BP پایین وارد فاز شوک شده ، deep coma که شوخی نیست ، نمیمونه ...
گفتم نع ، میمونه ، امام حسین کمک میکنه و بلند میشه از رو تختش ،خودمم میدونستم که
اونا درست میگن ولی نمیخواستم باور کنم
اشک ریختم و گفتم یا زهرا ، یا زینب کجایید ؟ عاشورا اینجاست...
وقتی از ICU بیرون اومدم ازم پرسیدن چی شد ؟ حالش چطوره ؟ گفتم خوب میشه
ان شاالله، میخواد بلند شه از رو تخت و برگرده سر زندگیش ، امیدواری دروغ خودمو به
بقیه تزریق کردم ... شوهرش برگشت خونه پیش 3 ساله ش و ما هم رفتیم خونه ، هر کی
از مردنش حرف میزد میگفتم نه ، زنده میمونه ، میخواد برگرده ،مطمئن باشید ...
سر شب بود ... زنگ زدن گفتن فوت کرد ... اون شب شام غریبان دخترش هم بود ، دختر
سه ساله ای که بی مادر شدهبود ...بعد از گرفتن جواز دفن و گواهی فوت شوهرش اومد
خونه مون ، تو صورتم نگا کرد و گفت نفسم رفت ... انقدر گریه کرد که نفسش میگرفت
شب تا خود صبح بلند بلند گریه کرد ... صبح بلند شد بهم گفت خونه م خراب شد ...
گفتم نگو اینطوری ، توکل کن به حضرت زینب ، اون داغ برادر دیده ، هیچ کس دلش به اندازه
حضرت زینب خون نیست ، توکل کن بهش و ازش صبر بخواه ، آرومت میکنه ، گریه کرد
فقط گریه کرد و گفت نفسم ، نفسم رفت ...
تو مراسم ختمش تو مسجد حتی یک قطره هم اشک نریختم، اشکم انگار خشک شده بود ...
براش قرآن خوندم امیدوارم به دستش بره ، لطفا این متن رو که خوندید یه فاتحه بفرستید
واسه ی همه ی اهل قبور ، از بی وارث و بد وارث تا اون آدم مقرب ، ان شاالله که به دستشون
برسه ...
اون شبی که شوهرش اومد خونه مون و تا دیر وقت ازش تعریف کرد و همگی کنارش گریه
کردیم به قدری به نظرم دور میرسه که حس نمیکنم خودمم حضور داشتم ، حس میکنم واسم
تعریفش کردن و من فقط تصویر سازی کردم تو ذهنم
خدا به بازمانده هاش ، شوهر و دخترش صبر بده ...
+در مورد خودم فردا شب واستون مینویسم
+متاسفانه از عمو جیمز هیییییییچ خبری ندارم
شبتون خوش ، تنتون سالم
- يكشنبه, ۱ مهر ۱۳۹۷، ۰۱:۲۴ ق.ظ