۲۸ بهمن ۱۴۰۲ ، ۲۸ سالگی رو تموم کردم ...
اووووه خیلی زیاده ها
از ۲۲ سالگی اینجا نوشتن رو شروع کردم و حالا امشب ، این شد آخرین پست این وبلاگ...
خونه جدیدمو ساختم ، آماده و مبله و کلید نخورده :)
اماده برای شروع فصل جدیدی از زندگیم با پرایوسی بیشتر و با خواننده های محدود تر
اگه دوست داشتید تو خونه جدید همراهیم کنید " کامنت خصوصی" بذارید ، احتمالا به زودی جوابتونو میدم و اگه جواب ندادم یعنی نمیخوام در ادامه همراهم باشید
دقت کنید که آدرس جدید رو فقط در جواب کامنت خصوصی و وبلاگتون میفرستم ، با ایمیل ، تلگرام، ایتا ... ارتباط نمیگیرم با کسی ( من از همین عدم پرایوسی دارم فرار میکنم ، درکم کنید )
اینجا هم بعد مدتی واسه همیشه پاک میکنم ، نمیدونم شاید بذارم بمونه ، نمیدونم واقعا ... ولی خب میدونم که دیگه پستی نمیذارم و احتمالا کامنتی هم تایید نشه
در مورد تولدمم بگم که
هفته پیش ، شبِ پنج شنبه مهمونی داشتیم خونه مون ، دایی ها و خاله م و بچه هاشون بودن، بعد دیگه همه که اومدن و پذیرایی چایی و شیرینی شدن من هی دیدم خواهرم و دامادمون با هم پچ پچ میکنن ،میرن ،میان ، با خودم گفتم وا چیزی شده ؟ بعد باز گفتم نه لابد ماشینو بدجا پارک کردن میخوان برن جای اونو درست کنن که یهو خواهرم درو باز کرد و با یه کیک شکلاتی اومد تو و گفت تولدتتتت مبااااارک 🥰 و من _ فک کنم برای اولین بار در عمرم _ واقعااااا سورپرایز شدم :) دیگه با فامیل دور همی عکس انداختیم و شمع فوت کردم و کیک خوردیم و شد یه تولد سورپرایرزی واقعی :)
زود تر از موعد واقعیش بود ولی واقعا غیرقابل پیش بینی بود
راستی اینم میخواستم بگم تاریخ تولد من ی جوریه که اصولا تو پیک بارندگی آخرساله و من هرررچی برگشتم عقب و تا جایی که یادم میامده شب تولدم و روزش بارندگی خصوصا از نوع برفیش بوده :)
از دیشبم تهران داره یکسره بارون میاد ، البته از اون سالی ک اومدیم تهران _ با توجه ب جایی ک ما هستیم _ برف ندیدیم! ته ته ش بارون دیدیم ولی گویا شهر زادگاه برف اومده :)
چقدر دلم میخواست امشب "تو" بهم تبریک بگی
بهم هدیه بدی
و از متولد شدنم خوشحال باشی ، و از متولد شدنم خوشحال باشم ، از داشتنت خوشحال باشم ، از داشتنت مطمئن باشم و بتونم با تمام ضعف هام بهت تکیه کنم
من دوستت دارم کاش حداقل یه جوری از یه راهی آدرس اینجا رو داشتی و اینجا رو میخوندی ، کاش همونطوری که نمیدونم از سر خوش شانسی یا بدشانسی روز ۲۲ بهمن تو اون شلوغی و جمعیت دیدمت و از شدت استرس حس کردم تمام عضلاتم داره میلرزه ، تو هم تو شلوغی رسانه و وبلاگ و ... چشمت می افتاد اینجا و میفهمیدی که حتی اگه الانم برگردی تنها جوابم بهت همینه "دورت بگردم تا الان کجا بودی؟"
اگه دیگه ندیدمتون خدا نگهدار :)
دوستتون دارم ❤
- ۲ نظر
- ۲۸ بهمن ۰۲ ، ۰۲:۱۱